نیم از عالم خاک



میخوام بنویسم.

از کجا شروع کنم نمیدونم. یه روزم از خواب پاشدم و دیدم نمیتونم حجم عمیق چیزاهایی درونم میگذره رو تحمل کنم. میخواستم شروع کنم رو دیوار بنویسم که یادم اومد این خونه مال من نیست. بی قرار رفتم دنبال یه چیزی که بچسبونم به دیوار و روی اون بنویسم. کاغذ استیکر سیاه رو که چسبوندم به دیوار و گچ رو که دستم گرفتم انگار به یه حال خلسه ای فرو رفتم. شروع کردم نوشتن. ازینو دیوار میپریدم به یه ور دیگه دیوار. نوشتم با معنی و بی معنی و خط زدم توش. یه هفته مریض افتادم. انگار سبک بار شده بودم و بیهوش افتادم و بیشترین کلمه ای که تکرار کرده بودم و گاهی پاک کرده بودم سکوت بود. 

همونجایی که مولانا میگه:

من پشیمان گشتم این گفتن چه بود؟

لیک چون گفتم پشیمانی چه سود؟

نکته‌ای کآن جست ناگه از زبان

همچو تیری دان که آن جست از کمان

وا‌نگردد از ره آن تیر ای پسر

بند باید کرد سیلی را ز سر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت

گر جهان ویران کند نبود شگفت


شاید الان دارم میفهمم چرا در رفتنمون انقد رنجه. ادما کشور عوض میکنن و انگار زندگیاشونو تفریحاتشون خیلی تغییری نمیکنه. ولی ما از یه دنیایی میریم به یه دنیایی که عمیقا متفاوته و هیج رنگ و بویی از دنیای خودمون نداره. غریب میشیم، مریض میشیم، دلتنگی میفشرتمون، میکشتمون، میریزتمون گمکشته میشیم بین ادما و خیابونا و نشونه ها نیستن اونجاس که بخشی از وجودمون میمیره. بعد یه دنیای جدید میسازیم، جون میککنیم، میخندیم یه ذره، لذت میبریم و یادمون میره، عادت میکنیم
ولی امان از برگشت. اون روز که بوی اشنا به مشاممون میخوره. بوی اشنای ادما، بوی اشنای خیابونا، کوچه پس کوچه ها، مغازه ها، کافه ها ، زبان، موسیقی ، حیاط خونه ها، حوض ، دیوارا ، صدای یاکریم، ادمها، ادمها ، بغل ادمها، چهره هاشون، دستاشون، بوی موهاشون، چشماشون، صدای واقعیشون، ضربان قلبشون . آی که یادت میاد و آی که باز هر چی ساختی یهو ترک برمیداره. باز پرت میشی تو برزخ و وقتی باز خدافظی میکنی میبینی که قلبت مچاله میشه، کوچیک میشه، اشک میشه، میریزه.
کاش انقد عمیق نبودیم.
من خود به چشم خویشتن میبنیم که جانم میرود.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها